[ad_1]
. . . . .
. . . . .
یلوی در این باره میگوید: روز بسیار گرم شروع ود و صبح زود به ۲۵ درجه سانتیگراد رسید. نه بیشتر دور از کمپ به ۲ شیر نر برخوردیم که شب قبل یک ایمپالا بالغ را خورده بود. هنها همان کاری را میکردند که شیرها معمولاً انجام میدهند… میخوابند و تنبلی میکنند.
از گرفتن چند عکس و مدتی تماشای آنها تصمیم گرفتیم کمی بیشتر صبر کنیم. پرتوهای خورشید شروع به تابیدن به افق کرده بودند و هوا روشن تر میشد. . . . . .
سپس، به طور غیرمنتظره، یک بچه ایمپالا گمشده شروع به پرسه زدن در اطراف کرد و مستقیم به سمت ر نر دوید. فکر کردم میکردم نه نه نه برو برو حرکت اشتباه! . . .. . . . . . . بچه ایمپالا آنقدر بی گناه به نظر میرسید که، نمیدانست شیر چیست. به احتمال زیاد این اولین و آخرین برخورد نیست.
درست در ننار شیر خفته دمد و تقریباً ن را لمس کرد. امیدوار بودم که فرار نند. . . . . .
.ر به آرامی سرش را بلند کرد و به بچه ایمپالا نگاه کرد. سپس یا این قیافه به شدت خنده دار و ز هده به نظر رسید که خا خود میگوید: آیا خواب میبینم؟ با برای من آمده است؟
یلی سریع اتفاق افتاد، ر نر در ابتدا بسیار نند به نظر میرسید، اما سپس کمی جستجو کرد و بچه ایمپالا را گرفت که رف برا. . . . . . . . . . یا این حال، من نند عکس گرفتم که داستان اتفاقی را که رخ داد را بازگو میکند.
ا ان اولین بار بود که شاهد تعقیب و گریز از ابتدا تا انتها بودم! . . . . . یا این حال، من برای ایمپالا بچه فوق العاده ناز متاسف شدم. . . .. . طبیعت میتواند بی رحم باشد و هیچ وانونی در طبیعت وجود ندارد.
[ad_2]